سرگرمی

حکایات گلستان سعدی کوتاه و آسان

مجموعه حکایات گلستان سعدی به زبان ساده و شیوا برای بچه ها و بزرگترها

حکایت کوتاه سعدی

حکایت از باب سوم در فضیلت قناعت

دو امیر زاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبة الاَمر این یکی علاّمه عصر گشت و آن دگر عزیز مصر شد. باری توانگر به چشم حقارت در درویش فقیه نظر کرد و گفت: من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است. گفت ای برادر شکر نعمت باری عزّ اسمه مرا بیش می‌باید کرد که میراث پیغمبران یافتم یعنی علم و تو را میراث فرعون و هامان رسید یعنی مُلک مصر.

من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از دستم بنالند

کجا خود شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم

زیباترین حکایت کوتاه سعدی

یک حکایت از گلستان سعدی

۱۷

حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگ همت‌تر در جهان دیده‌ای یا شنیده‌ای؟ گفت: بلی یک روز چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را و خود به گوشه صحرا به حاجتی بیرون رفتم. خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتم: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده‌اند؟ گفت:

هر که نان از عمل خویش خورد
منت حاتم طایی نبرد
من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم.

✿☆✿

۱۸.

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. شکر نعمت حق تعالی به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.

مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است

وان که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است
✿☆✿

۱۹.

دزدی گدایی را گفت: شرم نداری که دست از برای جوی سیم پیش هر لئیم دراز میکنی؟

گفت:

دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند به دانگی و نیم

حکایت های سعدی

حکایت از باب چهارم در فواید خاموشی

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: باید که این سخن با هیچ کس در میان ننهی. گفت: ای پدر فرمان تو راست، نگویم ولیکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.

مگوی اندُه خویش با دشمنان
که «لاحَول» گویند شادی کنان

✿☆✿

 

جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر چندان که در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی باری پدرش گفت ای پسر تو نیز آنچه دانی بگوی گفت ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.

نشنیدی که صوفیی می‌کوفت
زیر نعلین خویش میخی چند؟

آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستورم بند

✿☆✿

 

ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی‌خواند. صاحبدلی برو بگذشت گفت: تو را مشاهره چندست؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندین چرا همی‌دهی؟ گفت: از بهر خدای می‌خوانم. گفت: از بهر خدای مخوان.

گر تو قرآن بدین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی

✿☆✿

 

یکی را از دوستان گفتم: امتناع سخن گفتنم به علت آن اختیار آمده است در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیدهٔ دشمنان جز بر بدی نمی‌آید. گفت: دشمن آن به که نیکی نبیند؛ و اَخو العَداوَةِ لا یَمُرُّ بِصالِحٍ اِلّا و یَلمِزُهُ بِکَذّابٍ اَشِر

هنر به چشم عداوت بزرگتر عیب است
گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است

نور گیتی فروز چشمهٔ هور
زشت باشد به چشم موشک کور

✿☆✿

 

یکی را از حکما شنیدم که می‌گفت: هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است، مگر آن کس که، چون دیگری در سخن باشد، همچنان ناتمام گفته، سخن آغاز کند.

سخن را سر است اى خردمند و بن
میاور سخن در میان سخن

خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش
نگوید سخن تا نبیند خموش

✿☆✿

 

منجمی به خانه در آمد. یکی مرد بیگانه را دید با زن او به هم نشسته. دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحبدلی که بر این واقف بود گفت:

تو بر اوج فلک چه دانى چیست
که ندانى که در سرایت کیست

 

حکایت از گلستان سعدی به زبان ساده

حکایت از باب پنجم در عشق و جوانی

 

شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد، چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد.

سری طیف من یجلو بطلعته الدجی
شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا؟

بنشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی؟ گفتم: به دو معنی: یکی اینکه گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بگذشت:

چون گرانی به پیش شمع آید
خیزش اندر میان جمع بکش

ور شکر خنده ایست شیرین لب
آستینش بگیر و شمع بکش

حکایت از گلستان سعدی به زبان ساده ؛ عکس نوشته آستینش بگیر و شمع بکش

 

یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق غیبت افتاد پس از مدتی باز آمد و عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی. گفتم: دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.

یار دیرینه مرا گو به زبان توبه مده
که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن

رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن

✿☆✿

 

یکی را از علما پرسیدند که یکی با ماه رویی در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب چنان که عرب گوید التّمرُ یانعٌ وَ الناطورُ غیرُ مانع. هیچ باشد که به قوت پرهیزکاری ازو به سلامت بماند؟ گفت: اگر از مه‌رویان به سلامت بماند از بدگویان نماند.

و اِن سَلِم الانسان من سوءِ نفسه
فَمِن سوءِ ظن المُدَعی لیس یَسلَم

شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن

✿☆✿

 

یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادرزن فرتوت به علت کابین در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت او به جان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان به پرسیدن آمدندش. یکی گفتا: چگونه‌ای در مفارقت یار عزیز؟ گفت: نادیدن زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدن مادرزن.

گل به تاراج رفت و خار بماند
گنج برداشتند و مار بماند

دیده بر تارک سنان دیدن
خوشتر از روی دشمنان دیدن

واجب است از هزار دوست برید
تا یکی دشمنت نباید دید

حکایت آموزنده از گلستان سعدی

حکایت از باب ششم در ضعف و پیری

 

مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی. شبی حکایت کرد که مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است، درختی درین وادی زیارتگاهست که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند، شب‌های دراز در آن پای درخت به حق بنالیده‌ام تا مرا این فرزند بخشیده است. شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی‌گفت: چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدرم بمردی. خواجه شادی‌کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه‌زنان که پدرم فرتوت.

سال‌ها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت

تو به جای پدر چه کردی خیر؟
تا همان چشم داری از پسرت

✿☆✿

 

روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوه‌ای سست مانده. پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی‌آمد و گفت: چه خُسبی که نه جای خفتن است؟ گفتم: چون رَوَم که نه پای رفتن است. گفت: این نشنیدی که صاحب دلان گفته‌اند رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن.

ای که مشتاق منزلی، مشتاب
پند من کار بند و صبر آموز

اسب تازی دو تک رود به شتاب
واشتر آهسته می‌رود شب و روز

✿☆✿

 

وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی‌گفت: مگر خردی فراموش کردی که درشتی می‌کنی؟

چه خوش گفت : زالی به فرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن

گر از عهد خردیت یاد آمدی
که بیچاره بودی در آغوش من

نکردی در این روز بر من جفا
که تو شیر مردی و من پیرزن

✿☆✿

سعدی؛ آموزه های اخلاقی برای بشر و جایگاه ویژه در فرهنگ مردم | خبرگزاری صدا و سیما

پیر مردی را گفتند چرا زن نکنی گفت با پیر زنانم عیشی نباشد. گفتند جوانی بخواه چو مکنت داری. گفت مرا که پیرم با پیر زنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد؟

زور باید نه زر که بانو را
گزری دوستتر که ده من گوشت

✿☆✿

 

توانگری بخیل را پسری رنجور بود، نیک خواهان گفتندش مصلحت آنست که ختم قرآنی کنی از بهر وی یا بذل قربانی. لختی به اندیشه فرو رفت و گفت مصحف مهجور اولیتر است که گله دور. صاحب دلی بشنید و گفت ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبانست و زر در میان جان

به دیناری چو خر در گل بمانند
ور الحمدی بخواهی صد بخوانند

زیباترین حکایات گلستان سعدی

حکایت از باب هفتم در تأثیر تربیت

 

پادشاهی پسر را به ادیبی داد و گفت: این فرزند تو است، تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش. ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند برو سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند. ملک دانشمند را مؤاخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی. گفت بر رأی خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسانست و طباع مختلف.

گرچه سیم و زر ز سنگ آید همی
در همه سنگی نباشد زر و سیم

بر همه عالم همی‌تابد سهیل
جایی انبان می‌کند جایی ادیم

حکایت از باب هفتم در تأثیر تربیت

زیباترین حکایات گلستان سعدی

حکایت از باب هفتم در تأثیر تربیت

 

طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارد یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیّم بر آمدن موی پیش اما در حقیقت یک نشان دارد و بس: آنکه در بند رضای حق جلّ و علا بیش از آن باشی که در بند حظّ نفس خویش و هر آن که درو این صفت موجود نیست به نزد محققان بالغ نشمارندش.

به صورت آدمی شد قطره آب
که چل روزش قرار اندر رحم ماند

وگر چل ساله را عقل و ادب نیست
به تحقیقش نشاید آدمی خواند

جوانمردی و لطف است آدمیت
همین نقش هیولانی مپندار

هنر باید که صورت می‌توان کرد
به ایوان‌ها در از شنگرف و زنگار

چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فرق از آدمی تا نقش دیوار؟

به دست آوردن دنیا هنر نیست
یکی را گر توانی دل به دست آر

✿☆✿

 

توانگر زاده‌ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه‌ای مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت زرین درو به کار برده به گور پدرت چه ماند؟ خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر او پاشیده. درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگ‌های گران بر خود بجنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده باشد.

خر که کمتر نهند بروی بار
بی شک آسوده تر کند رفتار

مرد درویش که بار ستم فاقه کشید
به در مرگ همانا که سبکبار آید

وان که در دولت و در نعمت و آسانی زیست
مردنش زین همه شک نیست که دشوار آید

به همه حال اسیری که ز بندی برهد
بهتر از حال امیری که گرفتار آید

مجموعه حکایات گلستان از سعدی شیرازی

حکایت از باب هشتم در آداب صحبت

دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد.

علم چندان که بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی

نه محقق بود نه دانشمند
چارپاپی برو کتابی چند

آن تهی مغز را چه علم و خبر
که بر او هیزم است یا دفتر

✿☆✿

 

مشک آنست که ببوید نه آنکه عطار بگوید. دانا چو طبله عطارست خاموش و هنر نمای و نادان خود طبل غازی، بلند آواز و میان تهی.

عالم اندر میان جاهل را
مَثَلی گفته‌اند صدیقان

شاهدی در میان کوران است
مُصحَفی در سرای زندیقان

✿☆✿

 

دو چیز محال عقل است: خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم.

قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه
به کفر یا به شکایت برآید از دهنی

فرشته‌ای که وکیل است بر خزاین باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا