سرگرمی

داستان کودکانه

مجموعه ای داستن های کوتاه و آموزنده برای بچه ها

مجموعه دیجی جو اینبار برای شما خانواده های عزیز مجموعه ای از داستان های کودکانه آماده کرده است.

با دیجی جو با داستان کودکانه همراه باشید.

داستان عروسک

✿✿✿ قصه و داستان برای کودکان ✿✿✿

نرگس كوچولو در مراسم جشن تولدش یک عروسک خوشگل از مادر بزرگش هدیه گرفته بود كه خیلی شبیه به یک بچه بود؛ تپل مپل و فسقلی با لباس‌های صورتی.

نرگس اسمش را گذاشته بود تپلو. دخترک این عروسک را بیشتر از بقیه اسباب‌بازی‌هایش دوست داشت و مدام با آن بازی می‌كرد، برایش قصه می‌گفت و كلی با او حرف می‌زد و بعضی وقت‌ها هم مثل نی‌نی كوچولو‌ها او را روی پاهایش می‌گذاشت و تكان می‌داد تا بخواباند و لالایی هم می‌خواند لالالالا قشنگم، عروسک زرنگم…

یک روز موقع بازی همین طوركه نرگس، تپلو را بالا و پایین می‌انداخت اتفاق بدی افتاد، پای تپلو كنده شد!

نرگس با ناراحتی عروسكش را بغل كرد و نگاهی به آن انداخت و گریه‌اش گرفت و همان طور كه اشک می‌ریخت بلندبلند می‌گفت: وای خدا حالا چیكار كنم؟ چرا این طوری شد؟

مامان كه صدای نرگس را شنید نگران شد و زودی آمد پیش او و كنارش نشست و گفت: چی شده دخترم چرا گریه می‌كنی؟دیجی جو

نرگس عروسكش را نشان داد وگفت: مامان ببین چی شده، پای تپلو خراب شده پاشو نگاه كن، مامان نرگس را بغل گرفت و نازش كرد و گفت: اگه گریه نكنی بهت قول می‌دم كه پای تپلو رو درست كنم، باشه.

نرگس اشک‌هایش را پاک كرد و گفت: باشه گریه نمی‌كنم، ولی شما چطوری می‌خوای درستش كنی؟
ـ خیلی راحت، پای اونو با چسب مایع می‌چسبونیم.
– می‌شه مامان؟

– بله چرا نمی‌شه؛ فقط یادت باشه كه با گریه هیچ وقت كاری درست نمی‌شه، بهتره آدم وقتی مشكلی براش پیش می‌آد به فكر حل اون باشه یا از بزرگ‌ترش كمک بگیره، بعدشم باید بیشتر مواظب وسایلت باشی.

ـ باشه مامان جون، حالا تپلو رو درستش می‌كنی؟
ـ بله كه درست می‌كنم، بیا با هم این كارو بكنیم.

نرگس خوشحال و خندان به اتفاق مامان رفتند تا پای تپلو را درست كنند، البته دخترک با خودش فكر كرد كه اگر بیشتر مواظب بود این طوری نمی‌شد، برای همین تصمیم گرفت به حرف‌های مامانش گوش بدهد و از اسباب‌بازی‌هایش بهتر مراقبت كند.

داستان کوتاه کودکانه مرغ پر قرمزی

روزی روزگاری مرغی در یک مزرعه زنگی میکرد که بخاطر پرهای قرمزش همه او را پر قرمزی صدا میکردند.

روزی پر قرمزی در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود که روباهی او را دید و آب از دهانش به راه افتاد.

سریع به خانه رفت و به همسرش گفت قابلمه را پر از آب کند و روی گاز بگذارد تا او ناهار را بیاورد. بعد دوباره به مزرعه برگشت.

وقتی پرقرمزی اصلا حواسش نبود. پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در یک گونی انداخت. و بعد خوشحال راه افتاد به سمت خانه.

دوست پرقرمزی که یک کبوتر بود، همه ی داستان را تماشا میکرد و برای نجات دوستش سریع یک نقشه کشید.

کبوتر رفت و سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است. روباه تا او را دید خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد امروز ناهار مفصلی میخورد.

گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر هم آرام آرام عقب میرفت.

پرقرمزی تا دید که روباه حواسش به کبوتر است از توی گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد.

کبوتر وقتی دید دوستش به اندازه کافی دور شده، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست.

روباه هم که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت.

وقتی به خانه رسید، قابلمه روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی توی آب افتاد و آب جوش ها روی صورت روباه ریخت و روباه حسابی سوخت.

جشن تكلیف
✿✿✿ قصه و داستان برای کودکان ✿✿✿

سبا كوچولو یك بابابزرگ مهربون داشت كه اكثر اوقات را به مناجات با خدا مشغول بود.

سبا نماز خواندن را خیلی دوست داشت و هر وقت بابابزرگ را در حال نماز خواندن می‌دید، می‌دوید و جانماز مادرش را برمی‌داشت و روی زمین پهن می‌كرد و پشت سر بابابزرگش می‌ایستاد و كارهایی را كه باباجونش درحال نماز خواندن انجام می داد مو به مو اجرا می‌كرد و بعد وقتی نمازش تمام می‌شد جانماز را همان جا رها می‌كرد و می‌رفت و مامانش از این كار سبا فوق‌العاده عصبانی می‌شد.

سبا چند روز دیگه تولدش بود و به سن 9 سالگی می‌رسید. یك روز خانم ناظم در مدرسه برای بچه‌ها صحبت می‌كرد و به آن ها گفت: بچه‌های عزیز، دخترهای خوب من، شما دیگه بزرگ شدید و همه تون امسال به سن تكلیف می‌رسید و ما می‌خواهیم برای شما جشن تكلیف بگیریم.

سبا دستش را بالا گرفت و از خانم ناظم سوال كرد: ببخشید خانم ناظم، اجازه… جشن تكلیف یعنی چی؟

خانم ناظم گفت: جشن تكلیف یكی از جشن‌های بسیار بزرگ مذهبی ما مسلمانان است كه مخصوص شما كودكان می‌باشد. كه از این سن وظایف دینی شما تازه شروع می‌شود.

سبا تمام روز به این جشن فكر می‌كرد و با خودش می‌گفت: یعنی باید چه كارهایی انجام بدهم ؟

و رفت پیش بابابزرگ مهربانش و از او پرسید: بابابزرگ شما می‌دونید كه من به سن تكلیف رسیدم. بابابزرگ گفت: بله دخترم، جشن تكلیفت كی هست؟

سبا: پس شما می‌دونید كه مدرسه می‌خواهد برامون جشن تكلیف بگیره.
بابابزرگ: بله.

هر بچه‌ای كه به سن تكلیف می‌رسه برایش جشن می‌گیرند.
سبا: بابابزرگ هر كسی كه به سن تكلیف می‌رسه باید چه كارهایی انجام
بده؟

بابابزرگ: سباجان یعنی تو دیگه یك خانم بزرگ شدی و از حالا به بعد همه كارها و اعمالت باید مثل یك خانم بزرگ باشه.

حتماً باید حجابت رو حفظ كنی و نماز خواندن از این سن به تو واجب است و باید همیشه، اول وقت نمازت را بخوانی و وظایف دینی‌ات را كاملا ًانجام دهی. سجاده‌ات را پهن كرده و مثل بزرگ‌ترها با خدای مهربان صحبت كنی و همیشه شكرگزار باشی. از حالا به بعد تو دیگه می‌توانی روزه كامل هم بگیری و عبادت خدا را به جا بیاوری.

در این موقع مامان سبا از راه رسید و كنار بابابزرگ و سبا نشست و از صحبت‌های آن ها متوجه جشن تكلیف سبا شد. و رفت سجاده و چادر و مقنعه‌ای كه از قبل برای سبا آماده كرده بود را آورد و روی پای سبا گذاشت و گفت: بفرمایید دختر قشنگم…

این كادو مال توست و اما یادت باشه یكی از كارهایی كه اهمیت زیادی داره این است كه وقتی می‌خواهی نماز بخوانی، باید اول با احترام سجاده‌ات را رو به قبله پهن كنی و بعد از پایان نماز، چادر و مقنعه را مرتب و منظم تا كرده و داخل سجاده قرار دهی و این كار احترام گذاشتن به عبادتت است.

داستان کوتاه کودکانه باد و خورشید

یک روز باد و خورشید سر اینکه کدامشان قویتر است باهم بحث میکردند. آخر سر تصمیم گرفتند باهم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.

مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما میتواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.

باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.

بعد نوبت خورشید شد.

قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن.

خورشید انقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.

خورشید در مسابقه برنده شد.

داستان کوتاه کودکانه موش، خروس و گربه

روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.

همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.

اون که تا حالا خروس ندیده بود،

با خودش گفت:

“وای چه موچود ترسناکی!

عجب نوک و تاج بزرگی!

حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم.”

بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.

کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.

اون تا حالا گربه هم ندیده بود.

پیش خودش گفت:

“این چقد حیوون خوشگلیه!

عجب چشمایی داره.

چقدر دمش خوشرنگه.”

همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.

موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.

مادرش بهش گفت:

“ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی!

اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن!

اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.

خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست.

اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.

گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.”

موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و

تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.

احترام به پدربزرگ

✿✿✿ قصه و داستان برای کودکان ✿✿✿

پدرم می خواست برای پدربزرگ کفش بخرد.

مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم. اما پدربزرگ هنوز آماده نبود.

گفتم: «پدر! بیا برویم بیرون، پدربزرگ خودش می آید.» پدرم گفت: «این کار درست نیست. ما صبر می کنیم تا پدربزرگ هم بیاید.

پدربزرگ از همه ی ما بزرگ تر هستند. زودتر رفتن ما بی احترامی به اوست.»

پدرم گفت: «یک روز شخصی به همراه پدرش به دیدن امام رفته بودند. او زودتر از پدر وارد اتاق شد.

امام از این رفتار او خیلی ناراحت شدند و گفتند: «این آقا پدر شما هستند، چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» آن شخص از کاری که کرده بود خیلی خجالت کشید…»

همین موقع پدربزرگ گفت: «من آماده ام برویم.» پدرم در را باز کرد و گفت: «بفرمایید پدرجان!» پدربزرگ برای پدرم دعا کرد و از در بیرون رفت.

بعد پدرم به من گفت: «برو جانم!» گفتم: «نه! شما پدر من هستید من جلوتر از شما نمی روم!»

پدرم مرا بوسید، بغل گرفت و گفت: «و تو عزیز دل من هستی!»

بعد هر دو با هم از در بیرون رفتیم.

داستان امامان برای کودکان ( داستان کودکانه درباره امام زمان )

در زمانهای خیلی پیش که امام یازدهم(ع) ما زندگی می­کرد،پسر کوچکی در خانه داشت که اسمش مهدی بود. امام(ع) و پسرش دشمنانی داشتند،دشمنان امام (ع) خلفای عباسی بودند،آنها تصمیم گرفته بودند که این کودک را از بین ببرند و همه جا سراغ او را می­گرفتند. به جز تعدادی از نزدیکان امام(ع) ، کس دیگری از محل زندگی ایشان اطلاعی نداشت. روزی عده ای از نزدیکان امام حسن عسکری(ع) از او خواهش کردندکه جانشین و امام بعد از خود را معرفی کند. امام(ع) هم برای اینکه امام دوازدهم (عج) را به اطرافیان نشان دهد و بشناساند به تقاضای آنها پاسخ داد و دستور داد تا فرزند خود مهدی (عج) را که تا آن زمان کمتر کسی او را دیده بود در مجلسی حاضر کردند و مردم او را دیدند. آنها بسیار خوشحال شدند ،زیرا با امام دوازدهم خود که در آن روزها پسر بچه کوچکی بود آشنا شدند. وقتی که امام یازدهم(ع) فوت کرد،یکی از نزدیکان که می­دانست خیلی از مردم از وجود حضرت مهدی (عج) خبر ندارند از این وضعیت استفاده کرد و گفت که من کسی هستم که بعد از امام یازدهم امام شیعیان خواهم بود، وقتی مردم جنازه امام (ع) را برای تدفین به قبرستان بردند ، همان شخص جلو آمد و خواست بر جنازه امام حسن عسکری(ع )نماز بخواند و به این وسیله خود را جانشین او و امام دوازدهم معرفی نماید. در این موقع مردم متوجه شدند که ناگهان کودکی جمعیت را کنار زد و جلو آمد و آن مرد را نیز از کنار جنازه پدر خود دور کرد و بر جنازه پدر خویش نماز خواند و خود را پسر امام حسن عسکری (ع) معرفی کرد. این خبر به گوش خلیفه رسید و مطلع شد که پسر امام حسن عسکری (ع) زنده است تصمیم گرفت هر طور شده او را از میان بردارد. ولی خدا می خواست حضرت مهدی (عج) زنده بماند، از این رو از نظرها غایب شد تا روزی که خداوند مصلحت بداند ظهور کند و دنیا را پر از عدل و داد کند.

 

داستان امامان برای کودکان ( داستان ضامن آهو شدن امام رضا )

روزی شکارچی در جنگلی دنبال آهو می‌گشت. برحسب اتفاق امام رضا (ع) هم در همان جنگل حضور داشتند تا اینکه چشم شکارچی به آهویی ماده افتاد. او به دنبال آهو رفت. آهو هم که متوجه شده بود به حضرت پناه آورد. حضرت امام رضا خواست که بهای آهو را به شکارچی بپردازد تا شکارچی آهو را آزاد سازد ولی شکارچی نپذیرفت. در همین هنگام آهو به حرف آمد و به امام رضا (ع) گفت: یا امام هشتم من دو بچه آهو دارم که گرسنه‌اند و انتظار مرا می‌کشند شما ضمانت مرا به این شکارچی بده من پس از شیر دادن به فرزندانم بازمی‌گردم و خود را تسلیم این شکارچی می‌کنم. امام قبول کرده و آهو پس از چندی بازمی‌گردد. شکارچی که این وفای به عهد آهو را می‌بیند دلش به رحم آمده و آهو را آزاد می‌سازد. و شکار را ترک می‌کند.

داستان امامان برای کودکان ( داستان امام حسین )

یکی بود یکی نبود .امام حسین (ع) که امام سوم ماست در شهر مدینه زندگی می کردند. امام حسین (ع) همیشه مردم را به کارهای خوب دعوت می کردند و به مردم می گفتند: از آدمهایی که کارهای زشت می کنند و به مردم ظلم می کنند همیشه دوری کنید. به خاطر همین حرفها یزید که خلیفه بود و به مردم ظلم می کرد و همیشه کارهای زشت انجام می داد با امام حسین دشمنی می کرد. یک روز از کوفه نامه های زیادی برای امام حسین(ع) رسید. نامه هایی که مردم آنجا از امام حسین (ع) دعوت کرده بودند که آنجا برود تا مردم از او یاری کنند. برای همین امام حسین (ع) به سمت آنها حرکت کرد ولی وقتی به سرزمینی نزدیکی کوفه که اسمش کربلا بود رسید، دیدند به جای اینکه مردم به استقبالشان بروند سربازان دشمن به سمت آنها آمده اند تا با آنها بجنگند. امام حسین (ع) و یارانشان چند روزی آنجا بودند و دشمن هم آب را بر روی آنها قطع کرده بود و همه تشنه بودند. یک شب امام حسین (ع) به یارانشان گفتند که دشمن با من کار دارند شما می توانید بروید ولی همه یارانش گفتند ما با تو هستیم. روز بعد که روز عاشورا هست جنگ شد و امام حسین (ع) و یارانشان بادشمن جنگیدند و به شهادت رسیدند و دشمن هم بیرحمانه سر امام حسین (ع) را از تنشان جدا کرد.

بچه های عزیز
برای همین ما هر سال روزعاشورا توی هیئت ها می رویم و برای امام حسین (ع) عزاداری می کنیم و سینه می زنیم و گریه می کنیم… پس یادتون نره توی عزاداریها شرکت کنید تا امام حسین (ع) هم همیشه از خدا برای شما خوبی طلب کند.

داستان کوتاه کودکانه دندان فیل

یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد.

هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست.

پوسته ی فنذق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه.

موش رو به آسمون کرد و گفت: “خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟

من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش.”

خدا از توی آسمون بهش جواب داد:

“برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین.

دندون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم.”

موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد.

دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.

تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن.

(به دندون های فیل میگن عاج)

پس رو کرد به آسمون و گفت: “خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل میخوام.”

اما فیل بهش گفت: “نه نه! اینکارو نکن.

درسته که دندون های من خیلی بزرگه.

ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه.

اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن.

تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که اینور اونور بردنشون خسته میشه برام.

تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟”

موش یکم فکر کرد و بعد گفت: “راست میگی.

دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره.

بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم.”

آدم ها هم باید بدونند هر آنچیزی که دارند را دوست داشته باشند

سلامتی یکی از مهم ترین دارایی های ماست

یکی از سرمایه های آدم ها سلامتی آن هاست

پس آدم های سالم ثروتمند هستند

همه باید مراقب ثروتشان باشند

بچه ها شما چه ثروت های دیگری توی زندگی تون می شناسین؟

مادر و پدر، خاله، عمو، دایی، عمه، فرزندان آنها، همسایه ها، هم مدرسه ای ها

داستان کوتاه کودکانه جغد دانا

جغد پیری بود که روی درخت بلوطی زندگی میکرد.

جغد هرروز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد.

دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد.

امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد.

هرچقدر بیشتر میدید، کمتر حرف میزد.

هرچقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید.

میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند.

شنید که زنی میگفت، فیلی از روی دیوار پریده است.

شنید که مردی میگفت، هرگز اشتباه نکرده است.

او درباره ی همه ی آدم ها شنیده بود.

بعضی آدم ها بهتر شده بودند.

و بعضی بدتر.

اما جغد هرروز دانا و داناتر شده بود.

آدم ها هم با شنیدن داناتر می شوند.

هر آدمی باید هرآنچه در دنیای اطرافش هست را ببینه و بشنود

چون روزی پیش میاد که بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط پیدا می کنه

پس باید بتواند از پس مشکلاتش بر بیاد

کوآلای قهرمان

یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.

یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شدند» .

گنجشک گفت: چرا از من می ترسید ؟ به من می گن گنجشک منم بچه هایی مثل شما دارم، آمدم برایشان غذا پیدا کنم، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کن، گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آن ها به هرجایی که می خواهم پرواز کنم و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم غذا تهیه کنم. جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را لای پرهم پنهان کردند.

 

یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی، گوشهای پهن و بدن پشمالو که خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید به درخت چسبیده بود.

به جوجه ها نگاه کرد و گفت: نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم. کوالا گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی میکنم.

جوجه ها گفتند: خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید، شما هم می توانید مثل مادر و پدر خودتان قشنگ به هرجایی که خواستید پرواز کنید.

یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید، کوالا سریع فریاد زد: خطر و خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد، تا پرنده را دور کند.

گنجشک که این صحنه را دید خود را به کبوتر پدر و مادر رساند و گفت: جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.

کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نامیدند.

قصه ی ما به سر رسید عقاب به نقشه خودش برای خوردن جوجه ها نرسید. بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.

در این داستان به کودکان از شجاعت، خودگذشتکی و حمایت از همنوع و غیر همنوع های خود را آموزش می دهد.

 

داستان کوتاه کودکانه پچ پچ

 

یک شب نینو بال‌های کوچکش را تکان داد و گفت: «فردا می‌خواهم پرواز یاد بگیرم.»

شاهینِ پدر گفت: «حالا زود است دخترم. چند روز دیگر صبر کن!»

شاهینِ مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین چه ساکت نشسته‌اند و صدایشان در نمی‌آید.»

نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «این‌قدر پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم!»

صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «می‌خواهیم پرواز یاد بگیریم.»

پدر با تعجّب نگاهشان کرد و گفت: «به این زودی؟ واقعاً؟ پس بیایید بچّه‌ها!»

نینو ته لانه نشسته بود. مادر صدایش کرد و گفت: «تو هم بیا دخترم!»

آن روز شاهین‌های کوچولو تمرینِ پرواز کردند.

شب بعد نینو گفت: «من از پرواز کردن دور لانه خسته شدم. فردا می‌خواهم بروم بالای کوه بازی کنم.»

پدر سر تکان داد و گفت: «نه، نه! خطرناک است. تازه پرواز یاد گرفتی. باید کمی صبر کنی!»

مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین همین‌جا پرواز می‌کنند و صدایشان در نمی‌آید.»

نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم.!»

صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «امروز می‌خواهیم برویم بالای کوه بازی کنیم.»

پدر با تعجّب پرسید: «به این زودی خسته شدید؟ خب، بروید، ولی خیلی مواظب باشید!»

مادر به نینو گفت: «حالا تو هم برو دخترم!»

شاهین‌های کوچولو بالای کوه بازی کردند و این طرف و آن طرف پریدند.

شب بعد نینو گفت: «فردا می‌خواهم بروم پشت کوه را ببینم.»

پدر و مادر به هم نگاه کردند و با مهربانی خندیدند. مادر، برادرهای نینو را صدا کرد و گفت: «فردا همه با هم می‌رویم پشت کوه را ببینیم.»

پدر سر تکان داد و گفت: «آنجا را فعلا تنهائی نباید بروید!»

نینو با دلی پر از شادی خوابید. آن شب هیچ کس پچ‌پچ نکرد.

نویسنده کلر ژوبرت

این داستان تاکید بسیاری بر حمایت خانواده از بلند پروازی های کودکان خود دارد، این همراهی با کودکان باعث احترام متقابل کودکان از خانواده خود نیز می شود.

اسراف نمی کنم زنده بمانم

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.

بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .

دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید

که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :

گلابی تمیزم                                      همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا                             نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن                                همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا                             در راه دین بمانا

 

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود  از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .

قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

مسواک شتره

 

یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.

تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»

مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»

شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟»

مارِ فیس فیسو گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»

شتره گفت: «منم نمی دونم!»

بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند.

رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: «مورچه خانوم، مسواکم رو بده، می خوام دندونام رو مسواک بزنم.»

مورچه خانم گفت: «نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.»

شتره گفت: «نه، این مسواک منه.»

مورچه خانم گفت: «اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟»

شتره گفت: «دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.»

مورچه خانم گفت: «اِهکی.. من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم.

حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.»

شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: «اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟»

شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.»

مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد.

شتره درشت درشت خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت.

داستان کوتاه درباره اتحاد

یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنه بود توی لانه سه تا تخم زرد بود وقتی پرنده زرد روی تخمها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون امدند اول خیلی قشنگ نبودند

جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آنها غذا می آوردند آنها با اتحاد وهمکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی میگفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر میگفت خودم بلندش میکنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت جوجه های قشنگ با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم

  • ۱ – دعوا نکنید شما برادر و خواهرهستید.
  • ۲- با هم باشید همیشه
  • ۳- به این مورچه های کوچک نگاه کنید آن دانه که می برند مگر نه اینکه چندین برابر قد و قواره آنهاست ولی آنها با اتحاد و همدلی و انسجامی که دارند با هم دانه را بلند می کنند و همه در یک جهت حرکت میکنند در حالی که اگر این طرف و آن طرف میرفتند هرگز موفق به بردن دانه نمی شدند.
  • ۴- کاری را انجام دهید که از عهده آن برآیید. حالا عزیزانم ببینم که چه میکنید. بعد هر سه پرنده با هم متحد شدند و آن تکه چوب را از زمین بلند کردند و پیش مامان پرنده نشستند.
  •  و مامان پرنده گفت آفرین و آنها را در آغوش گرفت آنها را در آغوش گرفت آنها از مورچه ها یاد گرفتند که با هم متحد باشند تا توان انجام کارها را پیدا کنند.

بره ابر سفید

 

یک بادبادک بود که دنبال دوست می‌گشت. یک روز توی فیس بوک با یک باد آشنا شد. از آن روز به بعد باهم چت کردند.

یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم باهم قرار گذاشتند، کنار یک ابر پنبه‌ای سفید که شکل بره بود یکدیگر را ببینند.

بادبادک خیلی خوش‏حال شد. حمامی رفت. سر و رویی شست. مویی شانه کرد. ابرویی کمان کرد. دستی به گوشواره‌ها و دنباله‌هایش کشید و رفت آسمان. کنار بره ابر سفید. بره ابر گوشه‌ی آسمان واسه خودش می‌چرید. بادبادک منتظر بود و هی این ‏ور و آن‏ ور را نگاه می‌کرد. قلبش چنان گرومپ گرومپ می‌کرد که چند بار بره ابر سفید چپ چپ نگاهش کرد.

یک‌هو صدای هوهوی خیلی بلندی به گوش رسید. بادبادک نگاه کرد. باد سیاه و تندی به آن طرف می‌آمد. باد مثل یک دیو سیاه تنوره می‌کشید و می‌چرخید و جلو می‌آمد. بادبادک ترسید و گفت: «وای چه بادی! حالا چی کار کنم؟»

بره گفت: «برو پشت من قایم شو.» بادبادک تندی پشت ابر قایم شد. باد سیاه از راه رسید. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و از بره ابر پرسید: «ببینم… نم… نم… تو یه بادبادک ندیدی… دی… دی…»

بره ابر گفت: «چرا، چرا دیدم. از اون طرف رفت.»

باد به طرفی که بره ابر نشان داده بود، رفت و کم‌کم از آن جا دور شد. بادبادک نفس راحتی کشید. خواست برگردد خانه که بره ابر گفت: «میای با هم بازی کنیم؟»

بادبادک گفت: «آره که میام. از خدامه.»

آن وقت دوتایی باهم بازی کردند.

نویسنده محمدرضا شمس

داستان کوتاه کودکانه خرگوش و لاکپشت

یکی بود یکی نبود زیر کنبد کبود یه دشت بزرگی بود پر از گل ودرخت چمنزارتوی این دشت قشنگ، حیوانات زیادی کنار هم زندگی می کردند وتوی چمنزارهای این دشت به بازی وشادی مشغول بودند.

میون این حیوانات یه خرگوشی بود که به زرنگی و باهوشی خودش می نازید و فکرد می کرد هیچ کس مثل اون نیست و اونه که از همه بیشتر می فهمه و باهوشتره.

یه روز آفتابی و قشنگ که همه ی حیوانها با شادی داشتن توی دشت بازی می کردند، خرگوش رفت و به اونها گفت با این بازی ها وقتتون رو بیهوده می گذرونید، بیایین با هم دیگه مسابقه بدیم وببینیم چه کسی برنده میشه کی حاضره و می تونه با من مسابقه بده.

بین حیوان ها یه لاکپشت بود، لاکپشت میدونست که این خرگوش قصه ی ما مغرور هست پس با خودش فکر کرد باید یه درسی به این خرگوش بدم و با صدای بلند گفت من حاضرم که باهات مسابقه بدم.

وقتی خرگوش صدای لاکپشت رو شنید قهقه زد و بلند بلند خندید

همه ی حیوانها هم خندیدند آخه همه میدونستند که لاکپشت خیلی آرومه و خرگوش تند وسریع.

روباه رو کرد به لاکپشت و گفت خرگوش خیلی سریعه و تو کندی مطمئنی که میخوای مسابقه بدی.

لاکپشت با اطمینان جواب داد البته مسابقه میدمروباه هم روی زمین خطی کشید وگفت اینجا خط شروع مسابقه هست و هرکه زودتر به به اون درخت بالای تپه برسه برنده است حاضر باشید و پشت این خط بایستید خر گوش و لاکپشت پشت خط ایستادند و وقتی که روباه علامت داد حرکت کردند.

خرگوش دو سه تا پرش بلند کرد فاصله ی زیادی از خط شروع گرفت ولی لاکپشت با آرومی حرکت میکرد وفقط چند قدم از خط فاصله گرفته بود.

همه ی حیواناتی که داشتند مسابقه رو تماشا می کردند وقتی راه رفتن لاکپشت رو دیدند بهش گفتند سعی کن تندتر راه بری اینجوری هیچ وقت نمیتونی به خرگوش برسی ولی لاکپشت با شناختی که از غرور خرگوش داشت مطمئن بود که خودش برنده ی مسابقه میشه.

پس با خونسردی به راهش ادامه داد و میدونست که نباید خسته بشه و پیوسته به راهش ادامه بده.

از اون طرف خرگوش با قدمهای بلند و تندی که برداشته بود کلی از خط شروع فاصله گرفته بود ایستاد و با غرور به پشت سرش نگاه کرد و دید که لاکپشت آهسته آهسته حرکت میکنه، لبخندی زد و با خودش فکرکرد تا اون بخواد به من برسه من کلی وقت دارم پس میتونم تو این چمنها استراحتی بکنم و چرتی بزنم وقتی که لاکپشت رسید دوباره با چند پرش ازش جلو میوفتم این لاکپشت با خودش چی فکر کرده که میتونه منو ببره من خرگوشم وخیلی سریع هستم ولی او کند من حتما اونو میبرم.

خرگوش روی چمن ها دراز کشید وخیلی سریع خوابش برد ولی لاکپشت که بی وقفه به راه رفتنش ادامه میداد.

به خرگوش رسید وبه آرومی از کنارش گذشت ولی خرگوش همچنان خواب بود مدتی کذشت و لاکپشت به بالای تپه رسید و کنار نقطه ی پایانی که روباهه گفته بود ایستاد و برای حیوانهای دیگه دست تکون میداد

از اون طرف که خرگوش که تازه بیدار شده بود به سمت نفطه  شروع نگاه کرد که لاک پشت رو ببینه.

آخه فکر می کرد هنوز لاکپشت به اون نرسیده ولی هیچ کس رو ندید برگشت وبه بالای تپه نگاه کرد و دید که لاکپشت کنار درخت بالای تپه ایستاده وبرای بقیه دست تکون میده و متوجه شد که مسابقه رو باخته و پیروز این مسابقه لاکپشت هست. 

خرگوش فهمید که با غرورش باعث باخت خودش شده بوده و یاد گرفت که نباید کسی رو دست کم بگیره اون فکر میکرد که میتونه با قدمهای تندش لاکپشت رو شکست بده ولی لاکپشت با پشت کار و تلاش مستمر و خستگی ناپذیرش تونست برنده باشه و به خرگوش درس بزرگی بده که با غرور زیاد هیچ کس به هیچ چیز نمیرسه فقط با تلاش هست که موفقیت به دست میاد.

مثل حضرت زهرا (س)

✿✿✿ قصه و داستان برای کودکان ✿✿✿

امروز با مامان رفتیم حرم امام رضا (ع). وقتی از حرم بر می گشتیم، از کنار مغازه های دور حرم رد شدیم. من این مغازه ها را خیلی دوست دارم. چیزهای جالبی دارند؛ انگشترهای کوچک، تسبیح های رنگی، نخود و کشمش، آب نبات….

مامان رو به روی یک مغازه ی پارچه فروشی ایستاد و چند متر پارچه ی گل دار خرید. روی پارچه ی آبی، گل های ریز سفید بود. از مامان پرسیدم: “مامان می خواهی چی بدوزی؟”
مامان خندید و گفت: “یک چیز قشنگ!”

وقتی به خانه رسیدیم مامان متر را آورد و اندازه ی من را گرفت. حدس می زدم که می خواهد برای من چیزی بدوزد. آن وقت با آن پارچه ی گل دار نشست پای چرخ خیاطی. ت..ت..تق دوخت و دوخت و دوخت. من همانطور روبه رویش نشستم و نگاهش کردم. وقتی کارش تمام شد پارچه را برداشت و گفت: “حالا بیا جلو و سرت کن.”

با خوش حالی پرسیدم: “مال من است؟”
مامان گفت: “بله!برای دختر قشنگم یک چادر گل دار دوختم.”

با خوش حالی چادر را از دست مامان گرفتم و روبه روی آینه ی بزرگ ایستادم. چه قدر قشنگ شده بودم؛ مثل درخت آلبالوی خانه ی مان که فصل بهار شکوفه می دهد. از مامان پرسیدم: “خدا گفته خانم ها باید حجاب داشته باشند؟”

مامان جواب داد: “بله دخترم! خدا به پیامبر (ص) گفت که به زن ها بگوید پیش نامحرم ها باید حجاب داشته باشند. حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) هم که از بهترین زن های دنیا هستند، پیش مردان نامحرم حجاب کامل داشتند.”

دوباره خودم را توی آینه نگاه کردم. حالا چادر گل دارم را بیش تر دوست داشتم؛ چون حس می کردم من مثل حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) دارم حجابم را رعایت می کنم.”

منیره هاشمی_پوپک

داستان عروسک بهانه گیر:

داستان : یک روز مهسا و مادرش به بازار رفتند . مهسا عروسک زیبایی را در آنجا مشاهده کرد و از مادر خواست تا این عروسک را برای او بخرد چون این عروسک خیلی قشنگ بود و اخلاق خوبی داشت و اهل بهانه گیری نبود .

مهسا عروسک را خرید و به خانه آورد . او هر وقت روی شکم عروسک را فشار می داد می گفت :”مامان … مامان من به به می خوام” . در این هنگام مهسا به او یک شیشه شیر اسباب بازی می داد.عروسک پس از خوردن شیر با لبخند از مهسا تشکر می کرد.

داستان کودک و عروسک

مهسا عروسکش را خیلی دوست داشت و دائما با او بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش لذت می برد. اما بچه ها ، کم کم اخلاق عروسک مهسا تغییر کرد و بد اخلاق شد . او دیگر دوست نداشت شیر بخورد و دائم اخم می کرد حتی وقتی مهسا دکمه روی شکم عروسک را می زد ، عروسکش با او صحبت نمی کرد و اخم هایش در هم بود .

مهسا خیلی ناراحت شد و چند بار دکمه عروسک را به امید حرف زدن عروسکش با او زد اما عروسک با مهسا حرف نزد حتی بار سوم که مهسا می خواست دکمه عروسک را بزند او جیغ کشید . مهسا شیشه شیر را به دهان عروسک نزدیک کرد اما عروسک دوست نداشت شیرش را بخورد و دائما بهانه گیری می کرد .

مهسا ناراحت و غمگین نشسته بود و با خود فکر می کرد چرا عروسک خوش اخلاقش بهانه گیر شده ؟ او هر چه فکر کرد به نتیجه ای نرسشید پس تصمیم گرفت عروسک را نزد پزشک ببرد چون او همان عروسک خوش اخلاقش را می خواست و دوست نداشت عروسک بهانه گیری داشته باشد .

مهسا عروسک را پیش پزشک برد آقای دکتر از مهسا پرسید برای چی عروسکتون رو آوردینش دکتر؟

مهسا گفت :خیلی بداخلاق شده ، آقای دکتر شاید عروسکم مریض شده باشه

عروسک بهانه گیر

دکتر ، عروسک مهسا رو معاینه کرد و گفت :عروسک شما مریضی بهانه گیری گرفته اما باید بهتون بگم که این مریضی رو از یه نفر دیگه تو خونتون گرفته ، از کسی که خیلی بهانه می گیره و عروسک شما ازش یاد گرفته. برای اینکه عروسک شما خوب بشه باید همه تو خونه خوش اخلاق باشند و بهانه گیری نکنند تا حال عروسک شما خوب بشه و دوباره مهربون و خوش اخلاق بشه .

مهسا از مطب پزشک بیرون آمد در حالی که با خود فکر می کرد . بچه ها به نظر شما عروسک مهسا مریضی بهانه گیری را از چه کسی گرفته بود ؟ مهسا از آن روز تصمیم گرفت دیگر در خانه نق نزد و بهانه نگیرد بنابراین وقتی شب مادرش برای او غذا کشید ، او عروسک را پیش خود نشاند و تمام غذایش را بدون گرفتن بهانه خورد تا عروسک از او یاد بگیرد . بعد هم از مادر تشکر کرد و دست هایش را با صابون شست و سفره را به کمک مادر جمع کرد .

عروسک به مهسا با مهربانی نگاه می کرد و همه کارهای خوب مهسا را از او یاد می گرفت . پس از چند روز که مهسا در خانه دیگر بهانه گیری نمی کرد . عروسک هم با دیدن کارها و رفتار های خوب مهسا بهانه گیری را کنار گذاشت و دوباره خوش اخلاق و مهربون شد .حالا دوباره می گفت :مامّان …. مامّان …. من به به می خوام .

مهسا هم از خوشحالی عروسکش شاد بود و به او شیرش را می داد ، عروسک همه شیر را می خورد و از مهسا تشکر می کرد و در آغوش مهسا به خواب شیرینی فرو می رفت . بچه ها مهسا یاد گرفت که دیگر بهانه نگیرد و به حرف های مادرش گوش دهد و همیشه با دیگران خوش اخلاق و مهربان باشد تا همه او را دوست داشته باشند .

قصه کوتاه کودکانه شیر کوچولو

توی جنگل زیبا شیر کوچولوی قصه ی ما زندگی میکرد شیر کوچولو دوستای زیادی داشت بهترین دوستای شیر کوچولو زرافه ,خرسیفیل کوچولو و ببری بودن

شیر کوچولو با همه مهربون بود وهمه رو دوست داشت همه ی حیوانها هم با شیر کوچولو دوست بودند.

توی طول روز شیر کوچولو خیلی بازی کرده و کلی خسته شده بود، رفت که بخوابه ولی هرچی به این پهلو و اون پهلو چرخید خوابش نبرد فکر کرد چکار کنه آخه خیلی کلافه شده بود.

یاد دوستش فیل کوچولو افتاد با خودش گفت بهتره برم از فیل کوچولو بپرسم که چکار کنم خوابم ببره. فیل کوچولو نزدیک خونه ی اونا زندگی میکرد.

شیر قصه ما از جاش بلند شد وراه افتاد به طرف خونه فیل کوچولو. به خونه فیلی که رسید سلام کرد فیلی هم سلام کرد و گفت چی شده شیر کوچولو شیر کوچولو گفت خیلی خوابم میاد الانم که شب شده و موقع خوابه ولی من خوابم نمیبره اومدم پیش تو ببینم میتونی یادم بدی بخوابم.

فیل کوچولو گفت: کاری نداره که باید سرت رو بزاری روی بالشت تا خوابت ببره.

شیر کوچولو از فیلی تشکر کرد و رفت خونشون و سرش رو گذاشت رو بالشش که بخوابه ولی بازم خوابش نمیبرد. از این پهلو به اون پهلو شد ولی خوابش نبرد که نبرد کلافه شد و این بار به یاد دوستش زرافه افتاد و با خودش گفت شاید زرافه بدونه که باید چکار کنم.

آرام بلند شد و رفت پیش زرافه بعد از سلام و احوالپرسی به زرافه گفت خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم اومدم ازت بپرسم میدونی باید چکار کنم تا بتونم بخوابم.

زرافه گفت خوب باید سرت رو بزاری روی بالشت و بخوابی شیر کوچولو گفت اینکار رو کردم ولی بی فایده بود

زرافه گفت: وقتی سرت رو گذاشتی رو بالشت چشمهات رو بسته بودی شیر کوچولو گفت نه.

زرافه گفت پس برای همین بوده دیگه که خوابت نبرده باید چشمهاتم میبستی. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و سریع به خونه برگشت و رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشش و چشمهاشو بست ولی متاسفانه بازم خوابش نبرد کمی صبر کرد دوباره یه دست چپ وراستش چرخید ولی نشد که نشد.

دوباره از جاش بلند شد و این بار رفت پیش دوستش خرس تا بپرسه باید چکار کنه که خوابش ببره بعد از سلام واحوالپرسی با خرسی در مورد مشکلش به خرسی گفت و ازش کمک خواست.

خرسی گفت باید سرت رو بزاری روی بالشت. شیر گفت اینکار رو کردم خوابم نبرد گفت باید چشمهاتم میبستی شیر کوچولو  گفت بستم خرسی گفت به خواب هم فکر کردی.

شیر کوچولو گفت: نه چه جوری باید به خواب فکر کنم خرسی گفت: کاری نداره که باید به این فکر کنی که الان موقع خوابه و همه ی دوستاتم خوابن تو هم خوابت میبره شیر کوچولو از خرسی بابت کمکی که کرده بود تشکر کرد و به خونه برگشت و به اتاقش رفت سرش رو روی بالشش گذاشت.

چشمهاشو بست و سعی کرد به خواب فکر کنه همون جور که دوستش خرسی گفته بود ولی بازم خوابش نبرد باز از این پهلو به اون پهلو شد ولی اصلا فایده نداشت دیگه کلافه شده بود چشمهاش قرمز شده بود و پف کرده بود دوباره از جاش بلند شد اینبار رفت پیش ببری به ببری سلام کرد.

ببری تا شیر کوچولو رو دید ازش پرسید چی شده چرا چشمهات قرمز شده اتفاقی افتاده شیر کوچولو گفت: نه خوابم میاد و الان هم که موقع خوابه ولی من نمیتونم بخوابم اومدم پیش تو ببینم راه حلی برای این مشکل من بلدی.

ببری گفت: باید سرت رو بزاری روی بالش تا بتونی بخوابی

شیر کوچولو گفت: اینکار رو کردم بیفایده بود

ببری گفت: چشمهاتو بسته بودی

شیر کوچولو گفت: آره بابا بسته بودم

ببری گفت: خوب پس باید به خواب هم فکر میکردی

شیر گفت: اینکار رو هم کردم نشد تازه کلی آن ور واون ور هم شدم فایده نداشت

ببری تا این رو شنید گفت: فهمیدم چرا خوابت نمیبره اگر میخوای خوابت ببره باید اول سرت رو بزاری رو بالشت و چشمهاتم ببتدی و به خواب فکر کنی و تکون هم نخوری. اینجوری حتما خوابت میبره تازه اگر مامانت یه قصه یا لالایی هم برات بخونه که دیگه چه بهتر اینجوری سریعتر خوابت میبره.

شیر کوچولو خیلی خوشحال شد، چون علت بیخوابیش رو فهمیده بود اون مدام سر جاش تکون میخورده وهی از جاش بلند میشده برای همین خوابش نمی برده

شیر کوچولو از دوستش ببری تشکر کرد و به طرف خونشون به راه افتاد به خونه که رسید برای مامانش تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده و دوستاش بهش چه چیزهایی گفتن که بتونه بخوابه بعد از مامانش خواست که براش یه قصه بگه.

مامان شیر کوچولو با خوشحالی گفت: حتما برات یه قصه میگم با هم به اتاق شیر کوچولو رفتن شیر کوچولو سرش رو روی بالش گذاشت و چشمهاشو بست و به خواب فکر کرد و به این فکر کرد که دوستاش همه خوابن.

شیر کوچلو دیگه این پهلو اون پهلو نشد چون فهمیده بود، اگر تکون بخوره نمیتونه بخوابه بعد مامان مهربونش یه قصه قشنگ براش تعریف کرد شیر کوچولو خیلی سریع خوابش برد مامانش اونو بوسید و رفت

دکمه بازگشت به بالا